کبری
وقتی فهمیدم عروسش کردند دنیا رو سرم خراب شد! دلم به درد اومد و انگار مهر خاموشی بر دهانم زدهبودند. نفسم به تنگی افتاده بود. مگه چند سالش بود طفلک! چرا؟ اینها که خانواده نداری نبودند. دستشون به دهنشون میرسید پس چرا با بچهای به این زرنگی این کارو کردند؟
کبری دختر قشنگی بود با این که چهارده سال بیشتر نداشت اما از بچههای دیگه تو کلاس بزرگتر دیده میشد. سرخ و سفید بود و چشمانی درشت داشت. دستاشم معلوم بود خیلی زور داره و اهل کار و تلاشه! صداشم کلفت بود! انگار ریش تو گلو داشت. هر موقع میخواست با من حرف بزنه سینهاشو سپر میکرد و سرشو بالا میگرفت و با همون معصومیت روستاییاش با من بریده بریده حرف میزد.
بچه زنگ و درس خونی بود . هنوز حرف از دهانم خارج نمیشد که گرفتهبود و قورتش میداد. خیلی دوستش داشتم علاوه بر این که زرنگ و قشنگ بود دوستداشتنی هم بود. البته من همه شان را دوست داشتم اما این یکی خودشم بیشتر به من نزدیک میکرد و خیی هم با ادب بود.
و حال یک دفعه خبر عروسیشو به من دادند. صورتش، حرکاتش ، حرفهاش، خندههاش، درس جواب دادناش، همه و همه ناگهان جلو چشمم ظاهر شد.
فهمیدم به زور پدر ازدواج کرده اونم به یک سرباز.
ندیدمش تا این که یکسال گذشت. توی دفتر نشسته بودیم که مدیرمون گفت: راستی خبر داری کبرات بچه دار شده!؟
آی خدا! دهانم باز موند! گفتم کبرا خودمون؟ گفت : آره دیگه همون دختر قشنگ کلاست!
سرم درد گرفت. اون که شوهرش سربازه ! بعدشم همهاش پونزده سالش بیشتر نیست؟!
حیاط مدرسه رو به زور راه می رفتم انگار یک سنگ پنجاه منی به پام بستهبودند! من، معلمش و بیست و دو سال سن هنوز تو عقد بودم و دانش آموزم ، کودکش در بغل.
نه این که با خودم مقایسه کنم، اما بچه بود. قیافهاش به کودکی بیشتر شباهت داشت تا مادری!
تصمیم گرفتم هر طوری شده برم ببینمش و همین کار رو کردم. جاده خاکی روستا رو زیر پا گذاشتم تا به در مغازهشون رسیدم و آدرس خونشونو گرفتم و رفتم.
از پلههای خاکی خونهشون که بالا رفتم ، جلو چشمم ظاهر شد. تمام بغضمو قورت دادمو و بغلش کردم. مامان کوچولو!
طفلک خجالت میکشید. خودشو به هم میکشید و قایم میکرد! روی یک تشک یه بچه ناز کوچیک بود بغلش کردو آورد کنار من و داد بغلم. با خنده و معصومانه گفت : خانم بلد نیستم عوضش کنم مامانم همه کارامو میکنه! نگاهش کردم خیلی گناه داشت ! دلم میخواست کنارش باشم و کمکش کنم. دستشو بگیرمو و از این معرکه نجاتش بدم اما ....
کلی با علی کوچکش بازی کردم و سربه سرش گذاشتم.
خیلی دلم میخواست بپرسم چرا کبرا قبول کردی؟ اما جواب خودمو میدونستم و نمیخواستم اذیتش کنم.
بوسیدمشو با دنیایی از حسرت و مهر نگاهش کردمو اومدم بیرون.
من ازدواج کردمو و اومدم تهران. هر سال مشهد میرفتم اما فرصتی پیش نیومد تا به علیآباد برم و این رفت تا ده ساله بعد.
بعد ده سال ، یکهو احساس کردم چقدر دلم برای خاک علی آباد تنگ شده! میدونستم نه مدیرمون دیگه تو اون مدرسه است نه بچههام اما خونه کبرا رو بلد بودم.
با چه شور و شوقی به راه افتادم . سر از پا نمیشناختم. سوار اتوبوس که شدم یک نگاه آشنا دیدم . بزرگ شده بود اما هنوز همان چهره رو داشت. اونم محو من بود . یک دفعهای گفت: شما خانم اخلاقی نیستید؟ گفتم: حسن زاده جان خودتی؟! آخ که چقد خوشحال شدم . بچهام الان بیست و پنج سالش بود و ازدواج کرده بود. گفتم از کبرا خبر نداری؟ گفت نه ما اومدیم شهر . روستا هم که میرم ندیدمش.
از دیدن دانش آموز ده سال پیشم خیلی خوشحال شدم. احساس میکردم چقدر جوان ماندهام که اینها به سن من رسیدهاند!
به علی آباد رسیدیم. روستا کمی فرق کرده بود. مدرسه را هم از نو در جایی دیگر ساخته بودند، بزرگ و قشنگ . برعکس مدرسه قبل که فقط چهار تا دیوار داشت.حتی بعضی کلاسها پنجره هم نداشت و زمستانها از دود بخاری نفتی مسموم بودیم.
به در مغازه پدر کبرا رفتم. مادرش بود. سلام و احوالپرسی کردم. گفتم : کبرا هست برم ببینمش؟
گفت: آره . تازه از بیمارستان آوردنش.
ترسیدم . گفتم چرا بیمارستان؟
گفت: زایمان کرده.
خوشحال شدم دیگه چیزی نپرسیدمو راهی شدم.
در چوبی خانهشان را زدم. دختری هفت هشت ساله درو باز کرد. گفتم : با کبرا جان کار داشتم اومد ببینمشون.
دخترک به سمت حیاط و خانه دوید و داد زد مامان یه خانمه کارت داره.
دختر جوان و قشنگ هفده هجده سالهای سریع به پیشوازم اومد. سلام کردمو خودمو معرفی کردم گفت: من خواهرشم .
یه پسره ده ساله سریع تو حیاط اومد . ساکت و آرام سلام کرد.
گفت: این علی است. پسر بزرگ کبرا. و اشاره کرد به دختر بچه هشت ساله گفت اینم زهراشه.
قبل از این که به توی اتاق برسیم دو تا بچه دیگه رو هم دیدم . جلو اومدند و سلام کردند. خیلی قیافههاشون معصوم بود .
وارد اتاق شدم. کبرا تو رختخواب دراز کشیدهبود سعی کرد بلند شه ، نذاشتم. تازه یکی دو روزی بود زایمان کردهبود.
صورتشو بوسیدم و از خوشحالی محکم فشارش دادم. خیلی خوشحال شدم.
نوزاد کوچکی کنارش بود و چهار بچه دیگه هر کدام با دوسال تفاوت دو رو برش.
فهمیدم همه اونها بچههاشن و این بچه پنجمشه.
خجالت میکشید . بچههاشو یکی کی بغل کردم. دخترش عین خودش بود .
دانش آموز من بیست و پنج سال بیشتر نداشت و پنج بچه داشت. علی ده ساله ، زهرا هشت ساله و همین طور دو سال به دوسال.
مامانه به این جوانی!
گفت: خانم می خوام درس بخونم .
گفتم: تو زرنگ کلاسم بودی با همین علی ات بخون. می تونی!
گفتیم و خندیدیم .
پرسید خانم شما بچه ندارید؟
گفتم: چرا یه پسر کاکل به سر دارم. کلاس اوله.
شماره امو بهش دادم و یکی یکی از همه شون خداحافظی کردمو اومدم بیرون.
اونجا کلی خندیدم. اما وقتی بیرون اومدم انگار کوهی رو پشتم سنگینی میکرد. غمی دلمو سخت چنگ میزد. درست یا غلط نمیدونم اما ازین قضیه خوشحال نبودم. کبرا گناه داشت.
نباید بگیم خدا خواست . خیلیهای دیگه هم این وسط خواسته یا ناخواسته هولش دادند...
نمی دونم چی بگم ؟! به کی باید حرف زد؟ یقه کیو باید گرفت؟ یا نه همینه روال و من اشتباه میکنم!
امیدوارم کبرا جان و کبرا جانهای دیگر هر کجا هستید شاد و خوشحال باشید و غم جرات نکنه پاشو تو خونهتون دراز کنه! امیدوارم روزهای شاد نوجوانی و جوانیتان را در کنار بچههایتان ، تجربه نمایید، حس کنید، لمس نمایید.
از من معلم جز دعایی، چیزی بر نمیاد . منو ببخشید که هیچ کاری نتونستم براتون بکنم!
مامان کوچولوها، قلبم از آن شماست!